نخستین تجربه فیلسوف گفتوگو در ارتباط با «دیگری»
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی کانون گفتوگو، مارتین بوبر، فیلسوف مشهور اتریشی یکی از مهمترین نظریهپردازان در حوزه «گفتوگو» است. او از جمله اندیشمندانی بود که به تحلیل فلسفی و عرفانی درباره مسئله ارتباط انسانی پرداخت. در منظومه فکری بوبر از سه سطح ارتباط انسانی سخن به میان آمده است: «رابطه من و آن»، «رابطه من و شما» و «رابطه من و تو».
کتاب «من و تو» بوبر در قالب گفتوگویی فلسفی، به واکاوی تجربه دینی و حیات معنوی در جلوههای گوناگونش اختصاص دارد و رمز و راز رابطه و پیوند انسان را با اشیا و اشخاص و در نهایت با امر متعالی باز میکند. این کتاب با ترجمه ابوتراب سهراب و الهام عطاردی به فارسی ترجمه و منتشر شده است.
شاخصترین نوع ارتباط و عالیترین شکل گفتوگوی انسانی که بوبر در کتاب «من و تو» به آن اشاره میکند؛ «ارتباط من و تو» است. در این سطح از ارتباط به فردیت و تمامیت افراد و انسانها اهمیت داده میشود و طرفین این رابطه یکدیگر را موجوداتی ارزشمند دیده و تمام مکنونات قلبی را برای همدیگر فاش میکنند. جالب است که بوبر از تجربه دیالوژیکی خود با اسب پدربزرگش به «ارتباط من و تو» یاد میکند. تجربههای دیالوژیکی بوبر در زندگی شخصیاش دربرگیرنده تماسهایی است که وی با طبیعت و انسانها در طول زندگی خویش داشته است. یکی از این تجربهها نخستین تماسی است که بوبر در کودکی با اسب پدربزرگش برقرار میکند و این تماس تاثیر بنیادین در فهم او از مقوله «دیگری» میگذارد.
بوبر این تجربه را در حکایت اسب از کتاب «Meetings» خود به این صورت شرح داده است: «وقتی یازده ساله بودم و تابستان را در املاک پدربزرگ و مادربزرگم می گذراندم، اغلب، هر زمان که میتوانستم پنهانی انجامش دهم، دزدکی به اصطبل رفته و به آرامی گردن محبوبم را که یک اسب اَبلَق بزرگ بود، نوازش میکردم. این نه یک سرخوشی گاه به گاه بلکه رخدادی بزرگ، دوستانه، اما عمیقا تکان دهنده بود. اگر اکنون بخواهم آن را توضیح دهم و از خاطره همچنان بسیار تازه دستم آغاز کنم، باید بگویم آنچه من در تماس با آن حیوان تجربه کردم «دیگری» بود، دیگربودگی (غیریت) عظیم «دیگری» که با این وجود، به مانند دیگربودگی گاو نر و قوچْ بیگانه باقی نمیماند، بلکه به من اجازه میداد تا نزدیک شوم و لمسش کنم. وقتی من آن یال پر صلابت را نوازش میکردم، گاهی اوقات به نحو شگفت انگیزی صاف شانه میشد، در دیگر اوقات درست همان طور حیرت انگیز ژولیده، و زندگی را در زیر دستانم حس میکردم، آنچنان بود که گویی خودِ عنصر حیات در مجاورت پوست من بود، چیزی که «من» نبود، به طور قطع همسنخ من نبود، به طور ملموسی «دیگری»، نه فقط یکی دیگر، واقعاً خودِ «دیگری»؛ و با این وجود به من اجازه میداد که نزدیک شوم، خود را به من میسپرد، خود را از اساس در ارتباط «من و تو» قرار میداد. آن اسب، حتی وقتی من شروع به ریختن جوها برای او در آخور نکرده بودم، سر بزرگش را بسیار آرام بالا میآورد، گوشها را تکان میداد، سپس به آهستگی خرُخرُ میکرد، به مانند توطئه گری که علامتی به معنای قابل شناخت بودنْ تنها توسط همدست توطئه گرش میدهد؛ و من تأیید شده بودم. اما یک بار ـــ نمیدانم چه بر سر کودک آمد، در هر صورت به اندازه کافی کودکانه بود ـــ راجع به نوازش متوجه شدم که، چه لذتی به من میدهد و من ناگهان از دستم آگاه شدم. بازی مانند قبل ادامه یافت، اما چیزی تغییر کرده بود، این دیگر همان چیز نبود. و روز بعد، پس از دادن علوفهای پربار، وقتی سر دوستم را نوازش کردم او سرش را بالا نیاورد. چندین سال بعد، وقتی به گذشته درباره آن پیشامد فکر میکردم، دیگر گمان نمیکردم که آن حیوان متوجه رویگردانی من شده بود، اما در آن موقع خود را مورد قضاوت تصور میکردم.
این تجربه بوبر در نوع خود کم نظیر است، از آن جهت که این ارتباط خود را در زمره عالیترین نوع ارتباط انسانی یعنی «ارتباط من و تو» طبقهبندی میکند. این ارتباط به نوعی اهمیت همه موجوداتی را که در کنار انسان و در عرصه خلقت زندگی می کنند، میرساند.