یک نوشته و چند پرسش
(به پرسشهای زیر داستان توجه کنید)
«گویند روزی لقمان حکیم در راهی نشسته بود که عابری از او پرسید: چه زمان به فلان روستا خواهم رسید؟ لقمان پاسخ داد: راه برو. عابر به گمان اینکه پیرمرد متوجه سوال نشده است، دوباره پرسید و باز همان پاسخ را شنید. عابر از گرفتن جواب ناامید شد و به راه خود ادامه داد. هنوز چند ده قدمی برنداشته بود که لقمان فریاد زد: یک ساعت تا روستا راه داری.
عابر متعجب برگشت و پرسید: تو که جواب را میدانستی، چرا همان ابتدا آن را نگفتی. لقمان حکیم گفت: مسیر و مسافت تا روستا را میدانستم، اما از شرایط جسمی و نحوه راهرفتن تو آگاهی نداشتم. نمیدانستم تند میروی یا آهسته قدم برمیداری. خسته هستی یا میتوانی مسافتی طولانی را بدون استراحت بپیمایی. با قدمهایی که برداشتی، پاسخ این سؤالات را نیز دانستم و حال میتوانم دربارۀ زمان رسیدن تو به روستا، اظهار نظر کنم.»
- چرا لقمان از فرد عابر میخواهد که راه برود؟
- لقمان از کجا به پاسخ رسید؟
- به نظر شما زمان رسیدن به روستا برای افراد مختلف چقدر میتواند متفاوت باشد؟
- چرا لقمان از اول پاسخ تقریبی نداد؟
- به نظر شما رفتار لقمان با فرد عابر محترمانه بود؟ چرا؟
- اگر کسی از شما نشانی جایی را بپرسد، چگونه جواب میدهید؟