کانون گفت‌وگو برای گسترش و ترویج دیالوگ فعالیت می‌کند.

سکوت یعنی، گفت‌وگوی انسان با خودش

درباره سکوت، نباید سکوت کرد. زیرا سکوت، معنی دار است. سکوت با حرف نزدن فرق دارد. همچنین سکوت با سخن نگفتن و مکث مقداری تفاوت دارد. ممکن است وقتی حرف می‌زنم، وسط حرفم مکث کنم و درنگ داشته باشم. این درنگ بسیار معنی دار است. یا ممکن است وسط حرف زدنم، یک دفعه سکوت کنم. اینجاست که تفاوت سکوت و سخن نگفتن آشکار می‌شود. سکوت کردن در وسط کلام هم معنی دار است. سکوت از شئون آدمی است. ما درباره درخت که هیچ وقت حرف نمی‌زند، کلمه «ساکت» را بکار نمی‌بریم سکوت در واقع بازماندن از سخن به دلیلی است. پس سکوت عبارت است از: به دلیلی دم از سخن فرو بستن؛ اگر من به دلیلی دم از سخن ببندم، سکوت کرده‌ام، چون ما غالبا برای سخن نگفتن دلیلی داریم، چنانچه وقتی سخن می‌گوییم، دلیلی برای سخن گفتن داریم.

این که اصل در انسان سخن گفتن است یا سکوت کردن، یک مسئله است. انسان، انسان است اما سوال این است که اصل در انسان بودن این است که سخن بگوید یا اصل در انسان بودن این است که انسان ساکت باشد؟ ظاهرا حکما که از یونان باستان، از ارسطو و پیش از ارسطو، انسان را ناطق دانسته‌اند، انسان را با «لوگوس» تعریف کرده‌اند؛ لوگوس از ویژگی‌های انسان است و از گریبان انسان ظاهر می‌شود. قبل از پرداختن به تفاوت سکوت و سخن نگفتن در فلسفه، ابتدا به تعریف لوگوس می‌پردازیم.

تعریف لوگوس

لوگوس یعنی سخن عقلانی. همچنین میتوانیم بگوییم: لوگوس یعنی سخن، چون سخن اساسا عقلانی است. تا عقل نباشد، نمی‌توان سخن گفت. هیچ کس نمی‌تواند بدون عقل سخن بگوید. از این روست که حیوانات سخن نمی‌گویند. آنها احتیاجات خودشان را از روی غرایز همدیگر منتقل می‌کنند. بلکه می‌توان گفت: همه موجودات به نوعی با همدیگر ارتباط دارند، اما سخن باری دیگر دارد.

سخن غیر از ارتباط است. در سخن نیز ارتباط نهفته است ولی ارتباط که در سخن است، کاملا ویژه است. هر حیوانی با حیوان هم جفت و هم نوع خودش ارتباط برقرار می‌کند و چنین است هر گیاهی. گیاهان به هر صورت با همدیگر ارتباط دارند ولی سخن نیست. بله، سخن نیز ارتباط است ولی ارتباطی ویژه، که ویژه انسان است.

اصل سخن، عقل است. یعنی «لوگوس» به همین جهت کلمه «لانگ» فرانسوی و «لنگویج» انگلیسی از لوگوس گرفته شده است. لانگ یا لنگویج، همان تحول یافته لوگوس است. واژه «لوژی» هم که پسوند علوم است، باز به لوگوس برمی‌گردد، مثل تئولوژی، ژئولوژی، بیولوژی، پسکیولوژی. پس لوژی، همان لوگوس است، یعنی دانش و عقل و خرد. بنابراین، چون انسان بالذات عقلانی آفریده شده است، می‌توان گفت: اصل در انسان لوگوس است. لوگوس نیز سخن است. سخن گاهی صامت است، گاهی غیر صامت است. سخن گاهی به صوت می‌آید، گاهی به صوت نمی‌آید.

«سخن گاهی به صوت نمی‌آید» همان کلام نفسی نیست؟

بله، همان است. یعنی شما وقتی لفظ نمی‌گویید و زبانتان نمی‌چرخد، در واقع سخن می‌گویید . منتها این سخن به قول متکلمین اسلامی که به اشاعره معروف شده‌اند، کلام نفسی است. اشاعره قائل به کلام نفسی بودند، به این معنا که انسان زمانی که لفظ نمی‌گوید و  زبانش حرکت نمی‌کند، باز لفظ می‌گوید. یعنی انسانی که می‌اندیشد، سخن می‌گوید. سخن، همان اندیشه است، منتها گاهی جنبه بیرونی و ظاهری دارد که با صوت بیان می‌شود و به صورت الفاظ و کلمات؛ گاهی ممکن است که با الفاظ بیان نشود.

سخن وقتی که با کلمات بیان نشود، باز هم سخن است؟

بله، باز هم سخن است. به همین جهت است که اگر کسی الفاظ را بیاموزد و سخن به گوشش نخورد، در وافع معنایش این نیست که او فکر نمی کند، چون فکر انسان از راه‌های دیگر نیز فعال می‌شود و فکر زمانی که فعال بشود، به صوت می‌آید و در زبان جاری می‌شود. بنابراین، انسان همیشه سخن می‌گوید، ولی گاهی سخن خودش را بر اساس مصلحتی بر زبان نمی‌آورد، ولی انسان وقتی هم که سخن خودش را به زبان نمی‌آورد، باز هم ناطق است.

می‌توان گفت: سکوت به حسب اصطلاح در جایی است که شما آنچه را در درونتان هست، با الفاظ بیان نکنید، ولی معنای این سخن این نیست که الفاظ در درون شما نیست. الفاظ و کلام نفسی در درون شما وجود دارد. من به کلام نفسی باور دارم. اجازه بدهید این مسئله را از راهی دیگر مطرح کنم و اصلا به صورتی دیگر طرح موضوع کنم. خداوند به طور مسلم ناطق است: هو ینطق عن الحق. یعنی: ینطق بالحق.

……………………..

منبع: سایت شخصی دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.