در عصری که ما زندگی میکنیم اگر با تاریخ به عقب برگردیم با دو جریان متفاوت و عمده فکری، فرهنگی، مذهبی، روبهرو هستیم، از فیلسوفان امروز تا به سقراط که ابوالفلاسفه است، که فیلسوف گفتوگوست و دیالوگ؛ و اگر از ادیان شروع بکنیم، سابقهاش البته زیاد است به خصوص در ادیان ابراهیمی، ادیان سامی میرسیم به حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام، که پیغمبر تکلیم است، سقراط فیلسوف گفتوگو و حضرت موسی (ع) پیغمبر تکلیم، تکلیم گفتوگو نیست، گفتن است. سقراط گفتوگو میکند، حضرت موسی میگوید، از جانب خداوند و «کلم الله موسی تکلیما»، سقراط با کلمه گفتوگو میکند و گفتوگو طبیعتاً از راه کلام است، با زبان صحبت میکرد. گفتوگو میکرده، حضرت موسی (ع) هم تکلم میکند، وحی را از جانب خداوند میگیرد، خداوند با او تکلم میکند و کلام خدا را بیان میکند، گفتوگو نیست. چه تفاوتی است بین گفتن و گفتوگو؟ دیالوگ و مونولوگ، شاید با یک نظر دقیقتر بتوانیم ادعا کنیم که مونولوگ هم ترکیبی از دو مونولوگ است، دو نفر که با هم صحبت میکنند، دو جور میتوانند حرف بزنند، به یک معنی دیالوگ است، هر کدام سعی میکند که دیگری را آنچنان که هست بشناسد، واقعاً دیالوگ است.
وقتی که میگوییم سقراط فیلسوف گفتوگوست، شما به من نگویید که همه گفتوگو میکنند چرا سقراط فیلسوف گفتوگوست؟ ما هم هر روز گفتوگو میکنیم، شهر پر از گفتوگوست، روستا پر از گفتوگوست، بله، بسیاری از گفتوگوها وراجی است، محتوای اصیلی ندارند، حداکثر آن این است که حوائج زندگی است. گفتوگوی سقراط، گفتوگوی با محتواست، گفتوگوی وجود است، سخن وجود است، پرسش وجود است، به همین جهت سقراط فیلسوف گفتوگوست و دیگر مردم که فیلسوف نیستند در واقع گفتوگو ندارند، وراجی میکنند. وراجی هم شاید ورادی به قول مرحوم دکتر فردید باشد، ورّاد، ورد میگویند یا شاید هم ورد میگویند، نمیدانم؟ این بحث به قوت خود همچنان باقی است بعضی از ارباب ادیان، مؤمنان، میگویند خداوند با انسان صحبت میکرد، سخن گفت، تکلم کرد، دیگر نیازی به گفتوگو نیست، به سخن خداوند گوش فرا بده و سکوت کن، یعنی تسلیم، تمام شد، جای گفتوگو نیست.
هم اکنون ما با همین مسئله روبهرو هستیم و در همیشه تاریخ و در آینده نیز شاید. خداوند صحبت کرد چه نیازی به گفتوگوست؟ خداوند گفت، تو فقط گوش بده و برو و تسلیم باش. «و کلّم الله موسی تکلیما»، البته اگر من بتوانم این مونولوگ را به دیالوگ برگردانم و بعد به یک معنی دیالوگ را هم به مونولوگ، شاید بتوانیم یک ارتباطی برقرار کنیم، ولی اگر نشود همین دو جریانی است که هستیم. گفتن تنها و تسلیم محض یک جریانی است و یک لوازمی دارد، من وارد لوازم آن نمیشوم. الان هم همین طور است، فقط گوش بده و حرف نزن. بعضیها اصلاً ایمان را همین معنی کردهاند، تسلیم، فقط تسلیم. آیا باید ایمان را فهمید؟ یا باید به فهمیدن ایمان آورد؟ این هم دوباره یک مشکل دیگری اینجا ایجاد میشود. به عقل و فهم ایمان داشته باشیم؟ شما چه فتوا میدهید؟ یا ایمان را باید تعقل کنیم و بفهمیم؟ به عقل و ادراک مؤمن باشم؟ یا ایمان را بفهمم؟ نمیدانم راه حل آن چه هست؟ مسئله بسیار بغرنجی است.
اما فقط همین را میخواهم بگویم که با کلمه شروع شده همه چیز، اول هم کلمه بود و کلمه خدا بود. حالا این کلمه گاه یک طرفه است، فقط تکلیم است، یک وقتهایی هم گفتوگوست، سقراط دارد گفتوگو میکند، با کلمه آغاز میکند، کلمه همان پرسش است، گفتوگو وقتی واقعی است که پرسش باشد. بدون پرسش گفتوگو همان وراجی است که عرض کردم، جایی که پرسش نیست اساساً سخن نیست. سخن مبتنی بر پرسش است، سخن در آنجا آغاز میشود که پرسش مطرح میشود، سخن جدی، سخن سقراطی، اگر پرسش نیست سخن نیست. شاید سخن خداوند هم پرسشی به زمان حال بوده، و الاّ شاید تکلم خدا هم معنی ندارد، خدا با که صحبت میکرد؟ اگر به لسان استعداد گوش نبود و پرسشی نبود فکر میکنم خدا هم صحبتی نمیکرد. چنان که صحبت هم نکرده بود یک زمانی. شما کلام خدا را حادث میدانید یا قدیم؟ نمیدانم، این هم بحث دیگری است که من نمیخواهم وارد آن بشوم. بالاخره کلام یک مبدایی دارد و همانجاست که یک زبان، یک گوش استعدادی دارد که خداوند صحبت کرده است و البته گوش شنوایی اگر باشد سخن خداوند همیشه هست، سخن خداوند که مثل من نیست که یک لحظه صحبت کند، بعد خسته بشود و بخواهد استراحت کند، متکلم بودن یکی از صفات خداوند است. صفات هم قدیم است به قدم ذات. گوش نبوده، کلام نبوده، الان هم گوش باشد کلام خدا هست.
گوش اسرارشنو نیست و گرنه اسرار برش از عالم معنی خبری نیست که نیست. موسیایی نیست که دعوی انالحق شنود ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست. آنجا هم گوش لازم است، حالا کلام هست منتها از آن طرف کلام خداست و از این طرف تسلیم است.
سقراط گفتوگو میکند و پرسش برایش مطرح است که گفتوگو، گفتوگوی سقراطی است. پرسش از چه؟ پرسش اساسی و اصلی از کجا شروع میشود و درباره چه است؟
سقراط از چه می پرسد؟ از این که ظهر چلوکباب بخوریم یا آبگوشت؟ پرسش اساسی پرسش وجود است، پرسش از هستی اساس کار است. حالا همان ارسطو هم که فرسنگها از استادش افلاطون و استاد او سقراط فاصله دارد و به عقیده مورخان فلسفه، فلسفه را منحرف کرده از آن حالت معنوی آن، در واقع خود ارسطو هم اولین پرسش را، پرسش وجود میداند. اس المطالب الثلاثه. حاجی سبزواری ما هم بعد از 2500 سال به شعر عربی گفته: مطلب ما، مطلب هل، مطلب لم؛ و خود حاجی توضیح داده که مطلب هل مقدم بر مطلب ماست، مطلب ما صحبت از ماهیت است، مطلب هل سؤال و پرسش از وجود است و او توضیح میدهد مادامی که پرسش از وجود نباشد، مطلب ما، سؤال از ماهیت بیمعنی است، شرح لفظ است، وراجی است، شرح الاسم است. وقتی پرسش از ما، به ما هو معنی واقعی پیدا میکند که پرسش هل، هل وجودی، به اصطلاح حکماءِ ما، پرسش از وجود باشد؛ و سقراط پرسشش، پرسش از وجود است، حالا از وجود چه میپرسد؟ سؤال بعدی این است، این هم یک پرسش: از وجود چه میپرسد؟ یک غیر وجودی، میآید از وجود میپرسد: بله؟ پرسش کننده باید غیر از پرسش شده باشد، از وجود چه میپرسد؟ چرا زهر است این زهره که از وجود بپرسد؟ عدم از وجود میپرسد؟ ماهیت از وجود می پرسد؟ که خود تابع است.
پرسش کننده کیست؟ خود هستی. از خود هستی، جز هستی هیچ پرسش کننده نیست و هستی از که میپرسد؟ از خود که هستی است. هستی را از زبان سقراط میشنویم، سقراط به زبان وجود سخن میگوید. اگر زبان سقراط زبان وجود نباشد پرسشش بیمعنی است، مثل پرسشهای ما که وراجی است. ما از زبان وجود که نمیپرسیم، پرسشهایمان بی معنی است، چلوکباب و چلوخورش است. پرسش از آن وجود است و درباره وجود؛ و پاسخ از همان جایی بر میآید که پرسش از آنجا بر میآید. پاسخ را از کجا باید پیدا کنیم؟ باید برویم سراغ منشأ پرسش و منشأ پرسش را پیدا کنیم، از آنجایی که پرسش آمده، پاسخ هم در همانجا باید باشد. پس زبان سقراط در پرسش از وجود زبان هستی است و اگر سقراط به زبان هستی سخن میگوید به من اجازه بدهید که بگویم سقراط پیغمبر است و چرا پیغمبر نباشد؟ نزاع لفظی که نداریم، من دلم میخواهد بگویم پیغمبر است، شما دلتان نمیخواهد بگویید پیغمبر است، شما بگو یا من نگویم. زبان او زبان زید پسر عمرو نیست، حسن پسر تقی نیست، زبان، زبان وجود است و به زبان وجود کسی که صحبت میکند نوعی از نبوت است. حالا من نمیگویم موسی است، نمیگویم حضرت عیسی است، اما نوعی از نبوت است، دلتان هم میخواهد قبول نکنید.
سقراط این پرسش را چگونه مطرح میکند؟ پرسش از هستی به چه شکلی در میآید؟
میگوید: ماهوالوجود؟ وجود چیست؟ از ماهیت وجود نمیشود سؤال کرد، ماهیت ندارد، پرسش هستی از زبان سقراط اگر هست، که هست، سقراط از خودش میپرسد، خودش اینجا زبان وجود است، خودش هم ظهور وجود است. میگوید من کیستم؟ یا خود را بشناس، خودت را بشناس به این ترتیب طرح سؤال میکند. نمیگوید وجود چه مقولهای است، کلمه وجود چه هست؟ هستی چه هست؟ بحث لفظی نمیکند، «وجود»، «هستی»، اینها را نمیگوید، میگوید خودت را بشناس. کلام جاودانه، تا قیامت تا وقتی که بشر بشر است، این پرسش به قوت خود باقی است و همچنان پاسخ میطلبد، برای این که پرسش غیرمتناهی است خودت را بشناس، خودم را بشناسم؟ حضرت سقراط، خودم را چه طور بشناسم؟ اشکال کار همین بود که ارسطو آمد خراب کرد؟ به قول شما، گفت: انسان حیوان ناطق است، حالا بعد آمدند گفتند انسان حیوان هنرمند است، انسان ابزارساز است، حیوان اقتصادی است و… از بیرون خواستند بشناسند، اینها دیگر پاسخ نیستند، به همین جهت هم حل نمیشوند، حیوان ناطق، حیوان اقتصادی، حیوان ابزارساز، چه فرقی است بین انسان حیوان ناطق است ارسطو و خودت را بشناس سقراط؟ هر دو درباره انسان است و هر دو هم میخواهند انسان را بشناسند. انسان ارسطو انسان ماهوی مفهومی است، گرفتاری انسان سقراطی این است که معلوم نیست که به کجا خواهد رسید، این انسان حضوری است و دیگر به مفهوم و ماهیت کاری ندارد، «خودت را بشناس»، «یا انسان حیوان ناطق است» هر دو درباره انسان است، ولی بین این دو راه فاصله بسیار زیاد است. در پاسخ خودت کیستی؟ یا خودت را بشناس، ما نمیتوانیم بگوییم من حیوان ناطقم، حالا شناختم.
اصلاً از این طریق نمیتوانم بشناسم، اصلاً راه بسته است، برای همیشه مسدود است، نمیشود شناخت. پس چه طور باید خود را شناخت؟ این است که در تعبیر حکمای ما، که من به زبان حکمای خودمان یک ذره بهتر میتوانم حرف بزنم، دستم بازتر است، مسئله عالم حضور است و همان است که سهروردی ما، حکیم اشراقی ما، روی آن مانور میدهد. همان حرف سقراط است، با زبان دیگر، با بیان دیگر. میگوید خودت را بشناس، چگونه میشود خود را شناخت؟ که همان پرسش از هستی است. سهروردی سه یا چهار برهان اقامه میکند بر این که: انسان خودش را از طریق مفاهیم و ماهیات و علوم حصولی، حیوان ناطق و امثال ذالک…. ممکن نیست که بشناسد، اصلاً امتناع عقلی دارد، این شناختن نیست. برای این که تمام این مفاهیم هر چه قدر هم که دقیق باشند و هر چه قدر هم که ادّق مفاهیم و ماهیاتی است که از بیرون گرفته ام و در مقام حضور- به تعبیر سهروردی- حضور من اوست. حیوان ناطق من نیستم، اوست.
هر چه غیر من است اوست تعبیر سهروردی همین است، حرف سقراط هم همین است. وقتی که میگویم «من» از کلمه «من»، یک چیزی میفهمم و هر چه که بخواهم آن را توصیف کنم، حالا این ناطق است، این عالم است، این واصل است، این کامل است، اینها اوست، این مفاهیم اوست، وقتی که میگویم من، این مفاهیم اوست، حالا او من میشود او و من، همه چیز اوست. من یک محضری است، یک شهودی است که نمیدانم کجاست، نمیتوانم به آن اشاره کنم، اشاره همیشه به غیر است، حتی اشاره عقلی نه اشاره حسی، اشاره حسی اشاره به چیزی است، اشاره عقلی هم اشاره به چیزی است. اشاره به غیر است، حتی اگر به خودم اشاره کنم خودم را غیر میبینم، خودم را باید غیر فرض کنم که به خودم اشاره کنم، این هم غیر است، پس آنجایی که منِ منِ من است و هیچ غیری نیست، او نیست، کجاست؟ نمیتوانم آن را توصیف کنم. هیچ وصفی برای آن ندارم، هر چه توصیف کنم او خواهد بود، توصیفها اوست حدها اوست، من بازی با الفاظ نمیکنم، دارم با کلمه من و او بیان میکنم «من» و «او» در این مشهد، در این محضر، محضرِ «خود»، همه چیز اوست و او من نیست. و سقراط وقتی که میگوید خودت را بشناس، او را میخواهد دنبال او میگردد. حالا او را چه طور باید پیدا بکنیم؟
این منی که دیگر همان هستی است، بله، منِ هستی است، به هستی هم نمیشود اشاره کرد و اگر بخواهم قویتر بگویم اناالحق حلاج هم همین است، یعنی اناالوجود، چه فرقی میکند حلاج با سقراط؟ حالا نمیخواهم بگویم سقراط یک قلندر است، سقراط یک فیلسوف است، ولی حلاج را میتوانم بگویم یک درویش نیست او هم یک فیلسوف است، او هم یک عارف است و به نظر من در اینجا عارف با فیلسوف هیچ فرقی نمیکند، چرا نباشد؟ حلاج هم یک فیلسوف است انا الحقّ، منتها این «اَنأ» را که میگوید، این «حق» را که میگوید، میخواهد بگوید منِ حسین بن کذا نیستم، من که هستم؟ من؟ عین حرف حلاج انالحقّ است و این پرسش از هستی از همین جا آغاز میشود و شناخت خود است از طریق حضور، و اینجاست که باز اخلاق، علم نظری و علم عملی یکی میشود، اینجاست که وجود فضیلت میشود و فضیلت وجود، در افلاطون ما سقراط را از زبان افلاطون میشناسیم، افلاطون بیان کننده سقراط است. بنابراین، سهروردی چهار تا برهان دارد که شما را به آنها ارجاع میدهم. در هر حال من سخنرانی را شروع کردم، بحث من درباره همان پرسش از هستی است، پرسشی که سقراط مطرح کرده و پرسش از هستی است. به زبان خودت را بشناس مطرح میشود. نمیشود وجود از چه هست، اگر آن را بگوید اصلاً سراغ هستی نمیشود رفت، از این طریق باید برویم، یا خود همان هستی است یا حداقل نزدیکترین هست به هستی، حالا من نمیگویم «خود» هستی است.
ما راهی به هستی نداریم جز از طریق «خود». یا سرانجام هستی همان خود خواهد بود، یا اگر هم هستی همان خود نباشد، که حالا اینجا باز یک مقداری دقت لازم است و من وارد آن بحث هم نمیشوم، این جز خود وجود ندارد. سهروردی چهار برهان اقامه کرده بر این که از غیر این طریق شناخت خود امکان ندارد، چون همه چیز او میشود، یعنی من، منِ قلابی میشود، این من هایی که تا حالا تعریف کردند همه منهای قلابی است، من نیستند، راه سقراط این است، راه گفتوگو هم همین است و اگر گفتوگو، گفتوگوی سقراطی باشد به معنی واقعی کلمه، واقعاً بسیاری از مسائل در عالم حل میشود و تمام این مشکلاتی که الان با آنها مواجهیم از این بابت است که گفتوگو نیست و شاید اگر تکلیم موسوی، تکلیم حضرت موسی هم درست فهمیده شده بود و نه صرف تسلیم، همراه با تعقل بود، که ضمن این که ایمان به تعقل، تعقل ایمان هم با آن همراه شده بود ما امروز گرفتار این خشونتها نبودیم، خشونت آریل شارون همین است، نمیتواند گفتوگو بکند، این ظهور این حرف است، برای این که نتوانسته کلام خدا را بفهمد. او نمیتواند بفهمد، میگوید همین است، یک طرف دارد، اگر میتوانست گفتوگو کند مشکل حل میشد سقراط میخواهد گفتوگو کند، حتی با کلام خدا، گفتوگو با کلام خدا چگونه ممکن است؟ همین که ایمان را تعقل کنم و به تعقل نیز ایمان بیاورم، ما هر دوی آنها را باید داشته باشیم. به تعقل ایمان بیاورم، و ایمان را نیز تعقل کنم.
……………..
- مقاله دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی از کتاب «مجموعه مقالات سمینار سقراط فیلسوف گفتوگو» برگرفته شده است. این سمینار در سال ۱۳۸۱ با دبیری دکتر سیدموسی دیباج در تهران برگزار شد و کتاب مجموعه مقالات نیز با کوشش و ویرایش او به همت مرکز بینالمللی گفتوگوی تمدنها و دفتر پژوهشهای فرهنگی در دسترس مخاطبان قرار گرفت.